تاریخ انتشار: ۷ بهمن ۱۳۹۵
دخترکان ۱۰ ساله به نتیجهای خیرهکننده و دور از انتظار رسیدند. اول نقاشی کشیدند و بعد، ساعتی دربارهی آنچه حین نقاشی احساس و تجربه کردند، حرف زدند. فیلسوفانه سؤال پرسیدند، به سؤالهای معلم جوان و خوشفکرشان فکر کردند، به حرفهای هم گوش دادند، فکرهایشان را روی هم گذاشتند و دست آخر چارهجوییهایشان به اینجا ختم شد که «باید به فکرهایمان، فکر کنیم». این حاصلِ نغز، میوه یک بازی کوتاه با کلاسچهارمیهای مدرسهای در شهر کرمان بود. الهه، معلم کلاس، در ابتدای مشارکت در دوره سنجشگرانهاندیشی افروز نوشته بود: «دانشآموزانم در مواجهه با مباحث کوچک و قابل لمس قدرت پرسشگری ندارند، اصطلاحاً روی سؤال کردن ندارند یا فکر میکنند ممکن است همکلاسیهایشان به آنها بخندند که چرا بلد نیستی و میپرسی. هر چیزی را به صرف اینکه معلم گفته راحت می پذیرند، حتی اگر مطمئن باشند ممکن است چیزی غیر از این باشد». او در پایان دوره تصمیم گرفت فعالیتی مبتنی بر مهارتهای تفکر نقاد را در کلاس درس با دانشآموزانش پیاده کند. فعالیت کوتاه «نقاشی با دست ضعیفتر» را انتخاب کرد. قرار بود بچهها نقاشی کنند منتها نه با همان دستی که مینویسند. چپدستها با دست راست و راستدستها با دست چپ و بعد دربارهی احساس و نظرشان حین فعالیت حرف بزنند. هدف این بود که پیشفرضهای ذهنیشان را بشناسند و به چالش بکشند. پای صحبت معلم نشستیم و خواستیم از تجربهی اجرای این فعالیت با بچهها بگوید:
فعالیت را چهطور شروع کردید؟
درس کلاس قرآن بود. نمیخواستم درس را بهکلی فراموش کنم که بچهها فکر کنند ساعت قرآن جابهجا شده. یک ربع درس دادم و جمعبندی کردم، بعد از بچهها خواستم یک برگ کاغذ و یک مداد سیاه در بیاورند. در این حین یک آدمک روی تخته کشیدم. میخواستم همه یک تصویر واحد را نقاشی کنند که امکان مقایسه کارهایشان وجود داشته باشد.
واکنش بچهها چه بود؟
حسابی کنجکاو شده بودند و سؤال میکردند که میخواهیم چه کار کنیم. در جوابشان روی این تأکید داشتم که قرار است فعالیتی انجام دهیم که هر کس باید نتیجهی خودش را بگیرد و ممکن است نتیجهی من با بغل دستیام فرق کند. هر کس باید خودش احساس کند و بفهمد. روی اینکه باید به احساسشان توجه کنند خیلی تأکید کردم.
اغلب معلمها در اجرای اینجور فعالیتها نگران شلوغی و بههم ریختگی کلاساند و میترسند کنترل امور را از دست بدهند. تجربه شما چه بود؟
وقتی گفتم باید با دست مخالف نقاشی بکشند شروع کردند به خنده و شوخی و همهمه شد. اما با گفتن اینکه «مهم نیست چی از آب در بیاد، این نقاشی فقط برای خود شماست و در نمرهی کلاس اثری نداره» فضای کلاس آرام شد. از اول خواستم که احساس امنیت کنند، رودربایستی معمول با کلاس و معلم و مهمتر از همه سانسور کردن خودشان و احساسشان را کنار بگذارند. همین باعث شد که هم لذت ببرند و خوشحال باشند، هم فضا آرام باشد. حتی بعضی از بچهها میخواستند جلوی خندهها را بگیرند تا کلاس شکل آرام و ساکت همیشگی را داشته باشد. وقتی گفتم از هر کاری که میکنید لذت ببرید، این گروه هم به بقیه پیوستند.
حین کار و پیش از شروع گفتوگوها چهطور مطمئن میشدید که بچهها عمیقاً در حال تجربه کردن هستند و فعالیت دارد به نتیجهی مورد نظر میرسد؟
توجه به واکنشهای بچهها بهترین راه برای اطمینان از این بود که داریم در مسیر درست حرکت میکنیم. مثلاً وسط کار یکی پرسید «خانوم میشه از پاککن استفاده کنیم؟» به من مهلت ندادند فکر کنم و جواب بدهم. سریع خودشان گفتند نه، از پاککن استفاده نکنیم. من این تصمیم جمعی را بلند اعلام کردم و آنهایی هم که داشتند استفاده میکردند کنار گذاشتند. چنین واکنشهایی نشان میداد که همه میدانند داریم چه میکنیم و چه اتفاقی دارد در کلاس میافتد.
وقتی قرار شد از احساساتشان بگویند با چه چیزهایی روبهرو شدید؟
وقتی نظرشان را پرسیدم بر خلاف انتظارم همه راضی و خوشحال بودند. فکر میکردم اینکه کاری را خلاف معمول انجام دادهاند خوشحالشان نمیکند. آنقدر که به خودم شک کردم که دارم انرژی و رضایت خودم را به آنها منتقل میکنم و به نوعی مجبورند ابراز رضایت کنند. اما وقتی خواستم احساسشان را قبل و بعد از تجربه، دقیق بیان کنند، دیدم اشتباه میکنم. اینکه توانسته بودند کاری را که همیشه فکر میکردند نمیتوانند انجام دهند، به سرانجام برسانند و بر پیشفرض ذهنیشان دربارهی توانمندی خودشان غلبه کردهاند، برایشان خیلی جالب بود. این «توانستن» به چشمشان آمده بود.
موضوع پیشفرض و تعریف این مفهوم چهطور پیش آمد و واکنش بچهها چه بود؟
وقتی تکتک بچهها احساس و نظرشان را گفتند، رفتیم سراغ سؤالهای جزئیتر. در خلال پاسخ به این پرسشها بود که موضوع پیشفرض مطرح شد و دربارهاش حرف زدیم.
چه جزئیاتی؟
میخواستم روی آنچه احساس کردهاند، دقیق شوند. از اینجا شروع کردم که این فعالیت شما را یاد خاطره یا تجربهای انداخت؟ چه چیزهایی را یادآوری کرد؟ روی تجربههای زندگی روزمره تأکید ویژه داشتم. بچهها شروع کردند به خاطره گفتن و از دل تجربههای آنها این موضوع بیرون آمد که گاهی دربارهی چیزی قضاوتی دارند اما در عمل بهشان ثابت میشود که قضاوتشان درست نبوده. اول شک داشتم که واژهها و مفاهیمی مثل پیشفرض یا پیشداوری برای سن بچهها مناسب است یا نه؟ اما وقتی عبارات را معرفی کردم همهچیز واضحتر شد و دیگر حتی به سؤال پرسیدن من هم نیاز نبود. خودشان استدلال میکردند و نتیجه میگرفتند.
چه استدلالهایی؟
مثلاً اینکه ما اغلب به پیشفرضهای ذهنیمان اعتماد میکنیم اما این پیشفرضها بعضی وقتها درستاند و گاهی غلط. به همین دلیل نباید بر اساس آنها قضاوت کنیم یا به آنهااعتماد کنیم. باید اول تجربه کنیم و نتیجه را در عمل ببینیم.
لحظهای بود که نتیجهگیریهای بچهها شگفتزدهتان کند؟
در همین بحث پیشفرضها این سؤال پیش آمد که خب اگر به پیشفرضهایمان اعتماد نکنیم پس چه کنیم؟ میگفتند «نمیتونیم جلوی مغزمون رو بگیریم» و اینکه «همیشه نمیتونیم خلاف عادتهامون رفتار کنیم». بحث که به اینجا رسید مردد و مستأصل بودند. در عین حال مصمم بودند که به نتیجه برسند و راهی پیدا کنند. آخر سر به این نتیجه رسیدند که «باید به فکرهامون فکر کنیم و فکرهامون رو سبکسنگین کنیم». بدون اینکه من چیزی را به آنها دیکته کنم، خودشان درست زده بودند به هدف و دیگر چیزی برای گفتن نمانده بود.